بندر سیراف و گردشگری بوشهر
صعود قله جم ( پدری یا پردیس )
طبیعت گردی و کوهپیمایی در کوهستان نمکین جاشک
بازدید از بافت قدیمی شهر بوشهر
دیدن خلیج زیبای نایبند و گردش در ساحل صخره ای و جنگل حرا
قایق سواری در ساحل زیبای بوشهر
بسم الله الرحمن الرحیم
همه چیز با جمله معروف گروه شروع شد: “هیچی معلوم نیست”. هر چند که بر همگان واضح و مبرهن است که این هیچ چیز معلوم نیست، یعنی کلی مطالعه و تحقیق و برنامهچینی و هماهنگی. تقریبا دو ماه قبل از سفر، گروهِ شش نفره همسفران تعیین و یک گروه تلگرامی برای تحقیقات و هماهنگیهای اولیه شکل گرفت. تحقیقات در مورد جاذبههای دیدنی بوشهر، طریقه و هزینههای رفت وآمد، مسافتها، محلهای اسکان و کمپ و … بین دوستان تقسیم شد، هر چند که تاریخ از یاد نخواهد برد که بعضیها تکالیف شب عید خود را انجام ندادند و فعل مقدس “پیچاندن” را با قدرت تمام صرف نمودند. در نهایت همانطور که از قبل هم محرز بود، فرم شکل گرفته، خبر از یک برنامه سنگین و پرماجرا میداد که به عبارت واقعی کلمه هیچ چیز در آن قابل پیشبینی نبود.
آغاز یک ماجراجویی جذاب
ساعت 14:30 سهشنبه هفت فروردین، بعد از کلی بدو بدو و پیام بالاخره در راهآهن تهران کنار سفره هفتسین بهم میرسیم. بلیط ساعت 15:20به مقصد شیراز از حدود دو ماه قبل یعنی دقیقا روز بازشدن فروش بلیطهای نوروزی خریداری شدهاست. دو کوپه، یکی برای خانمها و دیگری برای آقایان در سالن اول قطار! این “سالن اول” معانی مختلفی را به ذهن متبادر میکند، یکی اینکه ما چقدر سریع عمل کردهایم در خرید بلیط، و دوم اینکه چقدرررر زودتر از همه مسافران به شیراز میرسیم و سوم اینکه در صورت بروز هر حادثه ای ما در صف اول قرار داریم!!!
قطار با پنج دقیقه تاخیر حرکت میکند، ساعت 18 از کاشان عبور میکنیم و ساعت 19:40 ایستگاه اسپیدکمر حوالی نطنز برای نماز مغرب و عشاء توقف میکنیم. توقفهای قطار زیاد است اما در کمال ناباوری راس ساعت موعود یعنی 5:45 دقیقه صبح، به راهآهن تمیز و زیبای شیراز میرسیم. این تمیز و زیبا کلی تمجید و ستایش نگفته پشتش دارد! اول اینکه خیلی شیکتر و تمیزتر از راهآهن تهران است و دوم اینکه در چیدن سفره زیبای هفتسین، رسما روی راه آهن تهران را کم کرده است.
بعد از خواندن نماز صبح و کلی چانهزنی با رانندههای تاکسی راهآهن شیراز، بالاخره ساعت 6:30 دقیقه به طرف جم و کوه پَدری/ پردیس حرکت میکنیم. از بافت تاریخی شیراز رد میشویم و بعد از طی مسافتی در جاده جهرم- شیراز ، وارد جاده کوار میشویم. پیشبینی گوگلمپ برای این سفر بین استانی، حدود چهار ساعت و پیشبینی راننده حدود پنج ساعت است، اما ما تقریبا بعد از شش ساعت به مقصد یعنی پای کوه پَدّری میرسیم.
واژه “پدری” را برخی، به معنای محافظ شهر سلطنتی ترجمه کردهاند و گروهی آن را از واژه پردیس به معنای بهشت میدانند. یک راهنمای خوشاخلاق با لهجه شیرازی به استقبالمان میآید بعد از کلی اصرار برای دعوت به منزل و صرف ناهار، بالاخره تنها به آوردن کمی آب و نوشابه راضی میشود و نرفته برمیگردد. جم یکی از خوش آب و هواترین مناطق جنوب ایران است، البته نه سر ظهر! کنار باغ معروف پردیس، یک برکه زیبا پر از ماهیهای کوچکیست که مثل ما گرسنه هستند.درحالیکه از شدت داغی هوا حالمان یک جوری است، غذای سادهمان را با ماهیها شریک میشویم. قورباغهها جست میزنند، آواز میخوانند و قورباغه ندیدههایی مثل ما را هیجانزده میکنند.
اوقات خوش و سایه خنک اما زود به اتمام میرسد و سرپرست دوستداشتنی با بیان این جمله که وقت نداریم و از برنامه عقب هستیم راهیمان میکند به سمت قله دست نیافتنی پَدری! درست در حالیکه کولهمان را روی دوش انداختهایم تا ببریم و بیندازیم داخل ماشینِ راهنما و از زحمتش درامان باشیم، یکی یکی صدای اذان از گوشیها بلند میشود! متعجب به هم نگاه میکنیم و در حالیکه آه از نهادمان درآمده متوجه میشویم از شوق حضور، نیم ساعت زودتر از وقت شرعی، نماز خواندهایم و عجب بچه مسلمانهای مثبتی هستیم!!!
پَدری نوردی:
کوه پدری یکی از پرحاشیهترین و پر شایعهترین کوههای ایران و یا شاید جهان است. یک کوه افسانهای که گفته میشود همان جام جهان نماست و نزدیکترین نقطه زمین به خورشید است، قدرت مغناطیسی دارد و بیماریهایی مثل ایدز و سرطان را متوقف میکند و… . هر چند که چند سایت آن طرفتر در نت، تمام این مطالب زیر سوال میرود، ولی کسی چه میداند شاید بعضی خبرگزاریها و محققان پَدری دوست، درست گفته باشند و واقعا یک کوه افسانهای در مقابل ما باشد.
طبق توضیحات راهنما، از ضلع شمالی یعنی از طرف جم، دو مسیر برای فتح قله وجود دارد: یکی از داخل باغ که دورتر و سختتر است و دیگری از کنار جاده که تقریبا پاکوب و آسانتر است. البته اصطلاح “پاکوب” در مورد این مسیر تنها یک اشتراک لفظیست چرا که خود راهنما اذعان دارد که امکان انحراف و گم شدن در این مسیر بخصوص در هنگام فرود از قله بسیار زیاد است. ضلع جنوبی یعنی از طرف کنگان و سیراف هم که مخصوص صخرهنوردان است و صعود تنها با کارگاه و طناب امکانپذیر است. راهنما توضیح میدهد که توریستهای خارجی به صعود از این کوه علاقه زیادی دارند و بعد از فتح قله مهمترین کارشان، دراز کشیدن و آفتاب گرفتن است. این هم از آن نکاتیست که ما را در مورد افسانهای بودن کوه، بین شک و یقین نگه میدارد، قاعدتا تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها و خارجیها نکنند کارها!
راهنما میگوید در طول مسیر هیچگونه منابع آبی وجود ندارد. بهترین فصول برای صعود کوه پَدری، زمستان و بهار و بهترین ساعت هم خنکای طلوع آفتاب تا پیش از ظهر است. بنابراین لطفا به ذهنتان نرسد که مثل ما وسط ظهر از کوه بالا بروید و یا از جان گذشتگی کنید و پاییز و تابستان را برای صعود در نظر بگیرید. هر چند که یک پایگاه امداد و نجات در آن حوالی (نه دقیقا پای کوه) وجود دارد اما بعید میدانم برای ذوب شدگی هم درمانی وجود داشته باشد.
راهنما از پوشش گیاهی و جانوری منطقه و کوه میگوید؛آویشن کوهی، داروهای گیاهی خاص، بادام کوهی، بن، کنار، انار و …پایین کوه و در باغ معروف پردیس هم پر از درختان نخل و انار و انواع مرکبات است. کلا جم به خاطر آب وهوای منحصر به فردش امکان پرورش انواع مرکبات و گیاهان را دارد. حتی به تازگی کشت زعفران نیز در این شهر آغاز شدهاست؛ اما پوشش جانوری لطف و هیجان دیگری دارد حتی بالاتر از کشت زعفران در یک منطقه بیربط! مار زنگی، افعی، عقرب، رتیل، مارمولک و … که دقیقا در فصل بهار و همزمان با حضور گرم ما، بیدار میشوند. خلاصه روحیه خستهمان به هیجان میآید و مردمک چشمانمان باز میشود.
دنبال بهانه میگردیم تا این قسمت برنامه را بپیچانیم، اما سرپرست زرنگتر و دورهدیدهتر از این حرفهاست. انواع نالهها درباره اینکه هوا زیادی داغ است و ما چقدر خستهایم و دیشب نخوابیدهام و … را یکی یکی دوره میکنیم، اما سرپرست به شدت به سین برنامه متعهد است، تا جایی که حتی رویت یک عدد عقرب در بدو مسیر و بالا و پایین پریدن گزارش نویس برنامه، برای انصراف هم تاثیری ندارد.
خلاصه اینکه ساعت 13:30دقیقه از ضلع شمالی و آسانتر صعود را شروع میکنیم، اما شب نخوابیدن، گرمای ظهر، تغییرات فشار هوا و پدیدار شدن قسمت دست به سنگ مسیر، شوخیها را جدی میکند و سه نفر از ادامه مسیر انصراف میدهند و بعد از کلی عهد و شرط که از این نقطه تکان نخورید تا ما برگردیم، یک کناری زیر سایه دیواره مینشینند به انتظار، البته بعد اطمینان از این مسئله که مار افعی و عقرب و… در آن حوالی منتظرشان نیست!
این صعود به قله برای افراد کوهنورد گروه از پای کوه تا قله کلا یک ساعت و نیم طول میکشد، هرچند که راهنما معتقد است این یک عدد ایدهآل است و دوستان خیلی حرفهای عمل کردهاند . در نهایت همگی ساعت 16:50 دقیقه در نقطه شروع حرکت هستیم.
تصمیم داشتیم از زاویه معروف از کوه عکاسی کنیم و یک اثر هنری جدید خلق کنیم اما متاسفانه امکان توقف در اتوبان و عکاسی وجود نداشت.
تصویرعکس معروف کوه و تصویر پایین شاهکار عکاسی ما از پشت شیشه عقب پراید!!!
آب عسلی
ساعت پنج عصر از راهنما خداحافظی میکنیم و راه میافتیم به سمت عسلویه، گفته میشود نام «عسلویه» مرکب است از: عسل + او (= آب) + -ه (پسوند)، که روی هم رفته به معنای «آب عسلی» است. عسلویه در زمانهای قدیم از توابع سیراف کهن محسوب میشدهاست. اکنون اما یک شهرستان مستقل است که مرکز آن بندر عسلویهست و دو بخش و چهار دهستان دارد. ۹۰درصد جمعیتش سنی مذهب هستندو زبان بومیانش عربیست؛ البته همگی فارسی را به خوبی متوجه میشوند. ساعت شش عصر میرسیم. به محض ورود به عسلویه تاسیسات باشکوه پتروشیمی و مجتمع عظیم پارس جنوبی خودنمایی میکند. هر طرف که نگاه کنید یک مشعل سوزان میبینید که شبها جلوهای دو چندان پیدا میکند. از قبل آماده شدهایم با آب و هوایی وحشتناک و آلوده مواجه شویم اما مثل اینکه تهران ما را آب دیدهتر از این حرفها کرده است، چیزی خاصی حس نمیکنیم، مثل یک روز عادی در پایتخت! (البته بعضی قسمتهای شهر بوی آزاردهنده گاز وجود دارد.)
شهر زنده است، مهمتر از آن، اینکه شب زندهدار هم است. از آن شهرهایی ست که مردم تا پاسی از شب بیدارن، کنار ساحل، توی پارکها، رستورانها… ساکنین خونگرم و مهربان بنظر میرسند، هر چند که منطقه محروم است طوری که حتی آب لولهکشی قابل شرب نیست اما مردم سخاوتمندی دارد. یک راست میرویم به مدرسهای که جهت اسکان رزو کردهایم، هوای عصرگاهی به شدت گرم و شرجی است، آنقدر که یکی از دوستان یادش میافتد که جریمه تاخیرش را نداده و بستنی مهمانمان میکند. بالاخره بعد از سهربع چرخ زدن و اشتباه رفتن و برگشتن، راهنمای جوان و محجوب گروه را پیدا میکنیم و میرسیم به دبیرستان حضرت فاطمه زهرا(س). دو تا کلاس داریم که تقریبا هیچ چیز ندارد به جز یک روفرشی ساده، حتی پتو و بالش هم نیست! کمی استراحت میکنیم، شام میپزیم و ساعت 10-10:30 راه میافتیم طرف ساحل. تازه آن وقت شب بازار صیادان داغ است. کنار ساحل جشن روز ملی عسلویه است! (چه برنامهریزی دقیقی)
برنامه حرکت و بازدید فردا را دوره میکنیم. صبح اول وقت حرکت به سمت خلیج نایبند! مهمترین مرکز صید و تجارت مروارید در عصر آلبویه! نایبند خلیج کوچکی است که از پیشروی خشکی در دریا تشکیل شده و در ۳۲۰ کیلومتری جنوبشرق بوشهرقرار دارد. از عسلویه به سمت نایبند، با ماشین حدود یک ساعت زمان میبرد اما این سوال مطرح میشود که آیا این امکان هست که با قایق برویم و وسط جاده تبخیر نشویم؟ جواب مثبت است! زمان کمتری میبرد، هزینه مقرون به صرفهتر است و یک سفر جذاب دریایی هم به برنامه اضافه میشود. همان ساعت 12 شب، با یک کاپیتان قرار میگذاریم برای شش صبح و راه میافتیم به طرف مدرسه، در راه درباره فرهنگ منطقه با راهنما صحبت میکنیم و بحث میرسد به ازدواج. آقای دهقانیان میگوید در این منطقه فرد بزرگواری وجود دارد که جهت ترویج امر ازدواج، هزینه مراسم عروسی جوانان را تقبل کرده است. نکته خوشحالکنندهای است که البته برای بعضیها خیلی خوشحالکنندهتر است تا جایی که به این فکر میافتند که همانجا ازدواج کنند!!! آقای دهقانیان در ادامه توضیح میدهد که در جنوب ایران رسم به این شکل است که به جز تامین مسکن، آوردن جهیزیه هم با داماد است! درست در همین لحظه، همان بعضیها دود از کلهشان بلند میشود که آخر چرااا؟! و همانجا درباره ازدواج با یک دختر جنوبی دچار تردید میشوند. سوالی که مطرح میشود این است که این جهیزیه یعنی چقدر؟ جواب روشن است، به اندازه یک خانه! و یک خانه در اینجا به صورت میانگین چه مساحتی دارد؟ حدود 120 متر! (بیشتر به نظر میرسد منطقه برای ازدواج خانمها مناسب باشد تا آقایان گروه!!!) جناب راهنما معتقد است که در جنوب برای خانمها ارزش زیادی قائل هستند به خصوص برای سادات که روی سر جا دارند و… . نکته شیرین ماجرا اینکه خودش نیز نیمه شعبان عروسیاش است و میگوید برای تامین جهیزیهاش یکسالی معطل شده است. القصه ساعت از 12:30 گذشته است که به مدرسه میرسیم. درب مدرسه بسته است! در حرکتی کمنظیر یکی از آقایان از دیوار مدرسه به داخل میپرد و گروهِ در کوچه مانده را نجات میدهد.
مرواریدی در خلیج
صبح بعد از نماز دیگر فرصتی برای خوابیدن نیست. وسایلمان را جمع میکنیم. قرار میشود کولهها در مدرسه بماند تا برویم بازدید نایبند و جنگلهای حرا و برگردیم. توی کوچه کاپیتان جوان قایق، با سمندش میآید دنبالمان و میرساندمان به اسکله و دوباره میرود تا بقیه گروه و جلیقههای نجات را بیاورد. همانجا توی اسکله یک سمور تیز و زرنگ میبینیم که سرعت عملش فرصت عکاسی به ما نمیدهد. کاپیتان میآید با یک گونی پر از جلیقه نجات که همهشان بدجوری بوی ماهی میدهند، میگوید که نیازی به پوشیدنشان نیست و فقط جهت احتیاط آنها را آورده است. اما سرپرست گروه معتقد است بهتر است کار دست خودمان و گروه ندهیم. خلاصه جلیقه پوشیده میچسبیم به لبههای قایق که نکند، پرت شویم توی دریا و کوسه بخوردمان!!! البته بعد از حدود یک ربع متوجه میشویم که حرکتمان خیلی ناشیانه و مسخره است و کاپیتان چقدر باشخصیت بوده که به ما نخندیده و مسخرمان نکرده. راحت مینشینیم داخل قایق و محو زیبایی خلیج همیشه فارس و انواع تونالیتههای آبی آن میشویم.
از آبی اقیانوسی گرفته تا آبی زلال فیروزهای و … . دریا به قدری زیبا و جذاب است که ماجراجویی یکی از دوستان اوج میگیرد و در اقدامی جوگیرانه تصمیم میگیرد شیرجه بزند داخل دریا! کاپیتان نجیب و ساکت قایق هم مهربانانه نهایت همکاری را مبذول میدارد و قایق را هدایت میکند به سمتی که احتمال حضور کوسهها کمتر باشد و بعد از اینکه سرپرست اطمینان حاصل میکند که چه کسانی توانایی غریق نجاتی را دارند، اجازه شیرجه صادر میشود. خوشبختانه دوستمان نه غرق میشود و نه خورده و سفر بدون نیاز به سوگواری واشک و آه ادامه پیدا میکند، البته این شیرجه، نقطه عطفی در امتداد این سفر دریایی است چرا که در ادامه نوبت درخواستهای بعدی میشود! “ببخشید میشه من کمی قایق را برانم؟” و به همین سادگی، دوست شیرجهزنمان فرمان قایق را در دست میگیرد و متعاقب آن تمام اعضای گروه یک بار لذت قایق رانی روی یک دریای واقعی را تجربه میکنند.
بالاخره بعد از کلی انحراف از مسیر توسط دوستان و دور زدن و شیرجه مجدد و … میرسیم به قسمت بکری از ساحل نایبند.
بهشت اگر دریا و ساحل داشته باشد، احتمالا باید چیزی به همین زیبایی باشد. از تقریبا یک کیلومتری به ساحل، شفافیت آب به حدی میرسد که مرجانهای کف خلیج نمایان میشود. حرکت گروهی ماهیهای زیبا،اطراف قایق شگفتانگیز است. قایق لنگر میاندازد و وارد ساحل کوچک نایبند میشویم. زیبایی و بکر بودن منطقه به گونهای است که گویی ما کاشفان اولیه آن هستیم. حدود یک ساعتی را محو ساحل میشویم، صدفهای منحصر به فرد، مرجانهای زیبا، صخرههای دیدنی، خرچنگهای بانمک و… همه را به فکر کمپ زدن در منطقه میاندازد اما تذکر کاپیتان همه رویاها را به باد میدهد! “آب دارد بالا میآید، بهتر از زودتر سوار قایق شویم.”
مقصد بعدی جنگلهای حرا است. این جنگلها فاصله زیادی با خلیج نایبند ندارد.منطقه عسلویه تنها نقطه از استان بوشهر است که جنگل های حراء در سواحل خلیج فارس در آن روییده اند. معروفیت این جنگلها بهخاطر دریایی بودن آنهاست. حراء درخت مانگرو است که در سواحل شمالی قشم، بندر خمیر وعسلویه میروید. گفته میشود دانه درخت حراء را مردی ایرانی از هندوستان به ایران آورده واسم حراء ابوعلی سینا نامگذری کرده است. جنگلهای دریایی یکی از اعجاز خلقت هستند. در این جنگلها درختانی در ناحیه جذر ومدی زیست میکنند واز آب شور بهره میگیرند وعجیب تر اینکه گه گاه بخش اعظم این دختان در زیر آبهای شورفرو میروند وهمچنان به حیات خود ادامه میدهند.از آنجا که بسیاری از آبزیان خلیج فارس دوره تخم ریزی خود را در جنگل های حراء میگذرانند این منطقه از سه عنوان جهانی “منطقه حفاظت شده بین المللی”، “ذخیره گاه زیست کره” و “تالاب بین المللی” برخوردار است.
قایق در ساحل ماسهای جنگلهای حراء لنگر میاندازد. با حضور ما دسته حواصیلها و مرغان دریایی به پرواز درمیآیند. ساحل ماسهای و فوقالعاده تمیز است. آب دریا که در موجهایش به ساحل نزدیک میشود، مانند اشک چشم زلال است. کاپیتان میگوید پابرهنه راه رفتن روی ماسههای این قسمت، برای رفع سودا عالیست. بعضی از دوستان پای برهنه راه میافتند دنبال کاپیتان به منظور کشف و بازدید از درختان حراء و پوشش گیاهی و جانوری منطقه. ریشههوایی درختان از زیر ماسهها بیرون زده است.
مجدد سوار قایق میشویم تا روی آب از جنگلها بازدید کنیم اما تا مسافتی بیشتر نمیتوانیم جلو برویم چون عمق آب کم است و ممکن است به گل بنشینیم. اطرافمان کلی ماهی پرنده وجود دارد که بیشتر از آن که در دریا طی مسیر کنند، روی هوا در پروازند. یکی از ماهیها که جی پی اسش بد کار میکند، جست میزند و اشتباهی میپرد داخل قایق و دوستان را هیجانزده میکند. البته گروه به قدری طبیعت دوست است که ماهی را سریع به دریا برمیگرداند. نمیدانیم حس ایثار است یا علاقه به شنا که باعث میشود دو نفر از دوستان بپرند توی آب برای عکاسی از گروه از میان دریا، نه! جنگل! یعنی جنگل دریایی!
ساعت تقریبا 12:30 ظهر است که میرسیم به ساحل عسلویه. کاپیتان بدون هیچ حرفی انگار که رساندن مسافران به مقصد نهایی جزو وظایفش باشد، دوباره ما را با سمند میرساند به مدرسه. موقع حساب و کتاب که میشود اصلا زیر بار نمیرود که هزینه را حساب کند. قرار شب قبل، بر این بود که علاوه بر هزینه مسیر، به میزان زمان توقف به مبلغ مورد توافق اضافه شود، ما هم که حسابی جوگیر شده بودیم، کلی گشتزده بودیم و یک نصف روز وقتش را گرفته بودیم، اما سخاوتمندی اهالی جنوب ما را در حیرت فرو میبرد! با اصرار فراوان ما، کاپیتان، خجالتزده تنها بخشی از مبلغ مورد توافق را میگیردو خداحافظی میکند. هوا به شدت داغ و شرجی است. کولههایمان را تحویل میگیریم که برویم، این بار نوبت مسئول مدرسه است که شرمندهمان کند! کلی اصرار میکند که ناهار را مهمانشان باشیم و الان در این گرما نزنیم به جاده، اما وقت تنگ است و نمیتوانیم محبتش را قبول کنیم. راه میافتیم به سمت سیراف.
در دل تاریخ
از چهارراه طاهری در عسلویه ماشین میگیریم به سمت سیراف. حدود سه ربع بعد سیراف هستیم. از شلوغی پارک ساحلی، تعداد زیاد کمپهای کنار ساحل، آفتاب داغ، هوای شرجی و سنگینی کولههایمان دچار سرگیجه شدهایم.
طبق معمول متاسفانه چون از ساعت اذان گذشته است، مسجد بسته است، توی نمازخانه پارک نماز میخوانیم و تنها رستوران سنتی موجود در آن حوالی را پیدا میکنیم وقبل از آنکه از گرسنگی بمیریم خودمان را به آن جا میرسانیم. این نقطه ضعف بزرگی است در ساحلی که این همه توریست دارد، رستورانها تنها کباب و مرغ سرو میکنند. روی تختهای رستوران لنگر که بیشتر شبیه قهوهخانه است تقریبا ولو میشویم. خنکای کولر و خوردن دو بطری بزرگ آب معدنی کمی حالمان را بهتر میکند. سفارش هر سه مدل غذای دریایی موجود را میدهیم، ماهی کبابی، میگو، قلیه ماهی، هر سه غذا هم واقعا خوشمزه از آب درمیآیند. بعد از ناهار در هماهنگی نامحسوس و تنها برای اغفال سرپرست و ماندن در خنکای رستوران، سفارش چای هم میدهیم. خدا رو شکر، پروسه دم کشیدن چای و خنک شدن و نوشیدنش آنقدر طول میکشد تا کمی حالمان جا بیاید. بالاخره بعد از حدود یکساعت، ناچاریم از رستوران دل بکنیم و بزنیم به گرمای خیابان.
بندر سیراف یکی از بزرگترین و باشکوهترین بنادر ایرانی و اسلامی در سرتاسر حوزه خلیج فارس بوده است.بندری در باریکه میان کوه و دریا و دارای چشماندازی بسیار زیبا و بینظیر. شهر سیراف در قرون اولیه اسلامی، شهری آباد، با عظمت و بسیار ثروتمند بوده است که متاسفانه در زلزله هولناکی که در نیمه دوم قرن چهارم هجری رخ میدهد به کلیویران شده و به زیر آب فرو میرود.از مسجد جامع سیراف که از زیر آب بیرون آمده و قدمت آن به قرن دوم هجری میرسد بازدید میکنیم.
ساعت یک ربع به پنج هم قلعه نصوریها که روی تپهای مشرف به دریا ساخته شده را پیدا میکنیم. قلعه مربوط به دوره قاجار و دردست مرمت است بنابراین امکان ورود نداریم.
حدود نیم ساعت زمان میبرد تا از قلعه خودمان را برسانیم به قبرستان صخره ای سیراف و آبگیر دره لیر که در کنار هم در کوه قرار گرفتهاند. قدمت قبرستان به دوره ساسانی برمیگردد و شامل گور دخمههایی در دیواره کوه و زمین میشود. البته در مورد قبرهای روی زمین برخی نظریهها حاکی از این مطلب است که حوضچههای جمعآوری آب بوده است اما در آنها اسکلتها و جمجههای انسان کشف شده است. آبگیر هم که در نوع خود شگفتانگیز است به سده نخستین اسلامی برمیگردد.
درهای بین دو کوه سنگی وجود دارد که به دلیل عبور مدوام آب، هلالها و قوسهای اعجاب انگیزی به خود گرفته است انگار که با وسیلهای کوهها را تراش و صیقل داده باشند.از بالای کوه در دور دستها یک آتشکده پیداست که فرصت بازدید از آن را نداریم.
پایین کوه در حال عکاسی با گلهای کاغذی صورتی هستیم که اتفاقی آرامگاه سیبویه را در قبرستانی مربوط به دورههای اولیه اسلامی پیدا میکنیم. سیبویه استاد ایرانی بنیانگذار قواعد صرف و نحو عربی است. آرامگاه، یک اتاق کوچک است که درش را قفل زدهاند.
کل بازدیدمان از مجموعه، حدود یک ساعت و نیم طول میکشد. دل نگران هستیم که نکند دیر شده باشد و برای رفتن به کاکی ماشین پیدا نکنیم. در کاکی باز هم برای اسکان شب، مدرسه رزرو کردهایم. در کمال شگفتی یک ماشین برایمان نگه میدارد و تصمیم دارد که ما را دوستانه تا جایی برساند. میگوید بندر دَیر کار دارد. اگر اشکالی ندارد همراهش تا دَیر برویم و بعد ما را به کاکی خواهد رساند. ما هم مشکوک قبول میکنیم. عادت به این همه سخاوت و مهربانی نداریم اما در میانه راه از افکارمان شرمنده میشویم. بدین گونه بازدید از بندر دَیر و کنگان هم به برنامه اضافه میشود. راننده بسیار خوشصحبت و مهربان است. به دَیر که میرسد برایمان از خانهاش آب و میوه میآورد. میگوید وجه تسمیه کاکی از خاکی بودن مردمانش گرفته شده است. از سخاوتمندی مردم جنوب میگوییم و کلی حرف و ماجرا. جواب این سوالمان را هم مفصل میدهد که آیا با داشتن ویزا امکان عبور مسافر از مرزهای آبی وجود دارد؟ جواب منفی است. یعنی ورود و خروج به آن طرف مرزها تنها از طریق مرزهای زمینی و هوایی امکان پذیر است مگر آنکه در کشتی مشغول به کار باشید و برای تجارت از مرزهای آبی خارج شوید وگرنه هر خروجی قاچاق محسوب میشود. برای کار روی کشتی هم باید کارت دریانوردی داشته باشید برای این موضوع باید دورههای غریق نجاتی، کلاسهای دریانوردی و آموزشهای فرهنگی لازم را گذرانده باشید. ساعت نه است که میرسیم به کاکی. از قضا مدرسه محل اسکان مدرسه دوران کودکی دوستمان جدیدمان از آب درمیآید. دعوتمان میکند که شام را مهمانشان باشیم و برای اسکان به منزلشان برویم. امشب سالگرد ازدواجش است و خانه مادر خانمش دعوت دارد. ابراز تاسف میکند از اینکه زمان کمی در کاکی هستیم و نمیتواند ما را به دستپخت بینظیر مادرخانمش دعوت کند و… . دو دیس پر از میوه از صندوق ماشین به ما میدهد و خداحافظی میکند. هیچ فکر نمیکردیم روزی، از هدیه گرفتن میوه این همه خوشحال شویم!
چرا که شب تولد یکی از دوستان است و همگی خستهتر از آن هستیم که بخواهیم دنبال تدارک وسایل جشن باشیم. میماند کیک تولد که راهنمای عسلویه که تا کاکی همسفرمان شده، ترتیب هماهنگی لازم را میدهد. یک جشن تولد برای یک عضو دوست داشتنی گروه میگیریم و شام هم تنها به خوردن همان کیک اکتفا میکنیم و از خستگی بیهوش میشویم.
بهشت شور
صبح قبل از نماز صبح بیدار میشویم. جمع و جور میکنیم، صبحانه میخوریم و تمام تلاشمان را میکنیم تا قبل از گرم شدن هوا از مدرسه خارج شویم و خودمان را به کوه نمکی کاکی برسانیم. موفق میشویم قبل از طلوع آفتاب از مدرسه خارج شویم. آقای دهقانیان وانت دوستش را قرض گرفته است، طلوع آفتاب را وسط جاده و عقب وانت تجربه میکنیم، از آن تجربههایی که شاید هیچ وقت تکرار نشود. از میانه راه وارد جاده خاکی میشویم و نهایتا حدود 40 دقیقه طول میکشد تا از مدرسه به پای کوه برسیم.
حالا نوبت پیادهروی و کوهپیمایی است. آقای دهقانیان صبح موقع صبحانه کمی برایمان روضه خوانده است که بعضی قسمتهای مسیر سخت است و البته شما کوهنورد هستید وبه مشکل نمیخورید. از ابتدای مسیر هم وعده میدهد که بیست دقیقه دیگر به دهانه اصلی غار میرسیم. کوه کاکی حدود چهل غار دارد. راهنمای حرفهای ما از کودکی در این کوهستان زیبا که با بیسلیقگی تمام روی یک اتاقک نزدیک به آن اسپری کردهاند بهشت شور، رفت وآمد داشته است. بنابراین به او اعتماد داریم. مسیری را که انتخاب میکند، مسیر متعارف بازدید گروههای توریستی نیست.
بعد از بیست دقیقه اول و طی طریق از میان کوه و تپههای نمکی و کریستالی و دست به سنگ متوجه میشویم، که بیست دقیقه دیگر هم از مسیر باقی مانده است و این وعده و وعیده ها حدود دو ساعت به طول میانجامد و ما هر بار فریب میخوریم. هر چند که حرارت آفتاب واقعا سوزان است و مسیر دست به سنگ و سخت ولی بکر بودن مسیر و زیبایی منحصر بفردش ما را به این بازی راهنما مشتاق میکند. بعضی قسمتهای مسیر از شدت نمک شبیه کوهستان برفی است، بعضی قسمتها شبیه آتشفشان سیاه شده و مذابی شکل است. بعضی قسمتها کریستالهای نمکینی دارد که مانند خنجر شیشهای برنده است. بعضیجاها شبیه عکسهای سیاره مریخ است.
بالاخره بعد از دو ساعت پیمایش و کوهنوردی، در ساعت 10 صبح به دهانه اصلی غار میرسیم، در راه از یک غار کوچک شناسایی نشده هم بازدید میکنیم.
غاراصلی سقفی مرتفع دارد. کلی خفاش روی آن نشسته و کریستالهای نمکی زیبایی از آن آویزان است که در صورت سقوط دخلمان را میآورد اما انرژی مثبت عجیبی در آن وجود دارد که همراه با خنکای داخل غار و صدای کوتاه خفاشها، شرایط دلپذیری را ایجاد میکند. در تالار اصلی غار، هدلامپها را خاموش میکنیم و در تاریکی مطلق مینشینیم، تصمیم داریم ده دقیقه سکوت و تمرکز داشته باشیم. اما بنظرم تنها به یک دقیقه آن موفق میشویم!!! مجموع توقف و پیمایش غار حدود نیم ساعت زمان میبرد.
بعد از غار ادامه مسیر میدهیم. به شدت تشنه و البته خسته هستیم. تصمیم داریم به سمت ماشین برگردیم که در راه یک آبشار نمکی کوچک میبینیم. صدای آب و تصویر زیبایش دیوانهکننده است اما حتی جرات لمس آن را هم نداریم، شدت نمک موجود در آب به گفته راهنما به پوست صدمه میزند.
همین جاست که دوباره گرفتار یک فریب شور میشویم و وسوسه دیدن سایز بزرگتر آبشار در جایی جلوتر ما را وامیدارد تا کمی دیگر طاقت بیاوریم. بنابراین از مسیر منحرف میشویم و به بازدید آبشار نمکی فوقالعاده زیبا میرویم که بازدید از آن برای گردشگران آسان و دستیافتنی است. هر چند آن وقت و ساعت ظهر کس دیگری به جز ما آنجا نیست. آبشار و جوی روان از آن به قدری زیباست که هیچ از انحراف مسیر پشیمان نمیشویم.
بالاخره از مسیر شیبداری که دیوارههای بلندی دارد و حتی افراد غیر سنگنورد را هم به سنگنوردی تشویق میکند میگذریم و جاده خاکی و ماشین را پیدا میکنیم.
ساعت یک و بیست دقیقه است که به مدرسه میرسیم. کم مانده از داغی هوا دود از کلهمان بلند شود. قرار میشود، تا ساعت سه استراحت کنیم. یک هندوانه خریدهایم که جان دوباره میدهد. از بس گرممان است میل به غذا نداریم و همان میشود ناهارمان.
بالاخره ساعت یک ربع به چهار قدرت پیدا میکنیم که دوباره بزنیم به گرمای وحشتناک خیابان. یک ماشین میگیریم به سمت ترمینال خورموج و از آنجا هم یک ماشین دیگر به مقصد بوشهر. ساعت 18:20 دقیقه به بوشهر میرسیم یعنی با توجه به تمام معطلیها و سوار و پیاده شدنها مجموعا حدود دو ساعت و نیم زمان میبرد. در بوشهر هم یک راهنما و دو کلاس رزو شده در دبستان پسرانه سعادت در انتظارمان است. بعد از گذاشتن کولهها در کلاس، اصلا مکث نمیکنیم و بلافاصله راهی خیابان ساحلی بوشهر میشویم. خورشید دیگر توان ذوب خود را از دست داده است و نسیم خنکی از سمت دریا میوزد. خیابان به شدت شلوغ است! هم ترافیک وسایل نقلیه و هم کمپهای مسافری و هم عابران و گردشگران.
اولین چیزی که به ذهنمان میرسد این است که شام بخوریم هر چند که تا غروب آفتاب مانده اما از ظهر به جز هندوانه چیزی نخوردهایم. اولین گزینهای که به ذهنمان میرسد فلافل است با این پیش فرض که فلافل جنوب خوردن دارد. البته خودمان میدانیم که فلافل مخصوص آبادان است اما بالاخره جنوب است دیگر، هر چند بعد از خوردن به این نتیجه میرسیم که چه بسا فلافلی که تهرانی باشد و خوشمزهتر و اصیلتر از جنوبیاش!!! این بار هم شرمنده راهنمای بوشهریمان میشویم و شام را حساب میکند. در حاشیه خیابان ساحلی، عمارتی سفید رنگ و زیبا جلب نظر میکند.
عمارت امیریه! ساختمانی قاجاری، بازسازی شده، مشرف به دریا که اکنون هم موزه است هم محل کار شورای شهر. نیم ساعتی را روی نیمکتهای بالکن عمارت مینشینیم و محو تماشای شهر و دریا میشویم، بلاخره آفتاب غروب میکند و صدای اذان در شهر میپیچد. تجربه خواندن نماز در یک مسجد قدیمی در کوچه پس کوچههای نزدیک به ساحل لطف خودش را دارد. بخصوص اینکه شب میلاد امیرالمومنین باشد و جشن و مولودی در آن برپا باشد و شیرینی و بستنی هم بدهند.
بعد از نماز و جشن نوبت به بوشهرگردی میرسد. بوشهر هم از آن دسته شهرهای شب زندهدار است. به جز ساحل، در مرکز شهر همتا نیمه شب برنامه و جشنواره و خرید و تفریح جریان دارد. بعد از گردش در شهر و مواجه شدن با در بسته موزه مردم شناسی، کنار ساحل بوشهر برمیگردیم و روی قسمت صخرهای آن که خلوتتر از قسمتهای دیگر است به تماشای دریا مینشینیم. آخرین شب اقامت مان در جنوب، ته مانده انرژی را تقویت میکند تا نهایت استفاده را ببریم. بالاخره ساعت یازده و نیم تسلیم میشویم و به سمت محل اسکان برمیگردیم. ساعت یک نیمه شب است که بیهوش میشویم.
به سمت تهران
ساعت 6:30 دقیقه از مدرسه به مقصد ساحل روسها، جایی که گفته میشود ساحل ماسهای تمیزتری دارد، حرکت میکنیم. در مسیر راننده در مورد بوشهر و امنیت شهر میگوید، اینکه نیروی انتظامی در این شهر کار چندانی ندارد و حتی اگر وسیله نقلیهتان را بدون قفل رها کنید تا صبح هیچ اتفاقی برایش نمیافتد. از سطح زندگی مردم میگوید و خدا رو شکر میکند که اغلب ساکنین در رفاه هستند و … . ساحل روسها آنقدر که انتظارش را داشتیم تمیز نیست. ظاهرا در سالهای اخیر مورد اکتشاف گردشگران بیفرهنگ قرار گرفته است.
صبحانه را کنار ساحل میخوریم. همانجا بلیط اتوبوس بازگشت به شیراز را برای ساعت 10:15 اینترنتی رزرو میکنیم و تصیمم داریم تا قبل از ساعت 9 ساحل را ترک کنیم که با نبود ماشین در آن ساعت صبح مواجه میشویم! یک دفعه زمان روی دور تند میافتد، طوری که کم کم نگران میشویم نکند به اتوبوس نرسیم. خلاصه با کلی استرس، دو دقیقه به ساعت معین، به ترمینال میرسیم اما اتوبوس تا ساعت یک ربع به یازده حرکت نمیکند!!!
ساعت یازده است که اتوبوس بین راه برای نماز و ناهار، نیم ساعت توقف میکند. دکه نزدیک به نمازخانه علاوه بر خوراکیهای مرسوم، چیزهای عجیب دیگری هم دارد. از پسربچه فروشنده اسم چیزهایی را که میبینم و میپرسم و او هم هر بار نگاه عاقل اندر سفیهانه و متعجبانهای میکند و جواب میهد. مثلا با دو نوع بادام کوهی و چند مدل بن آشنا میشوم چیزهای جالب دیگری هم هست اما جرات سوال بیشتر را پیدا نمیکنم.
کمی آن طرفتر یک مثلا طویلهاست که اطرافش را فنس کشیدهاند. بوی خوش گل و گیاه میآید و داخلش خیلی تمیز است و تعدادی بز که از قضا آنها هم تمیز هستند حضور دارند. بزها از سایز بزهایی که تا حالا دیدهام بزرگتر و تنومندتر هستند! شاخهای افسانهای دارند که تا به حال ندیدهام و بعضیهایشان خیلی زیبا هستند. صاحب طویله از عکسالعمل مشتاقانه ام متعجب شده است. میپرسد:”از کجا آمدهاید؟” میگویم”تهران”، ساده دلانه میگوید “آنجا بز ندارد؟!”خدا رو شکرقبل از آنکه بیشتر آبروی تهران را ببرم، اتوبوس تصمیم به حرکت میگیرد.
بالاخره ساعت 4 به شیراز میرسیم. یعنی حدود 5 ساعت مسیر بوشهر به شیراز طول میکشد که البته ترافیک جاده هم در این زمان بیاثر نیست. یک راست تاکسی میگیریم به سمت راهآهن شیراز که در حومه شهر قرار دارد. راهآهن شیراز برخلاف تهران بسیار خلوت است. کولههایمان را میگذاریم روی یک ردیف صندلی و میرویم سراغ گوشی ونت و عقبماندگیهای این مدت. خانم میانسالی دور و برمان میچرخد و نگاهمان میکند. سر و تیپ مرتبی دارد و این شبهه که فقیر است و کمک می خواهد را از ذهنمان دور میکند. بالاخره دلش طاقت نمیآورد و جلو میآید. به کولهها اشاره میکند و میگوید:”اینها مال خارجیهاست؟”
انتظار تنها چیزی را که نداریم این سوال است، متعجب نگاهش میکنیم و دنبال پاسخ مناسب میگردیم که خودش ادامه میدهد: “اینها میآیند گردش ومهمانی یا حمالی؟!” نمیتوانیم جلوی خندهمان را بگیریم! تایید میکنیم که:”والا عجب آدمهایی هستند.” ادامه میدهد:”یک ردیف صندلی را گرفتهاند.” البته اطراف پر از صندلی خالی است. مجدد تایید میکنیم و به آقایان گروه که چند ردیف آن طرف نشستهاند اشاره میکنیم و میگوییم:”آنجا نشستهاند! اصلا به فکر نیستند که خانم محترمی مثل شما جا ندارد.” میگوید:”نه من نمیخواهم بنشینم ولی این چه وضع سفر کردن است؟!” کمی میایستد و نگاه میکند و دور میشود.
ناهار را ساعت پنج و نیم در راه آهن میخوریم و ساعت شش و نیم عصرقطار، شیراز را به مقصد تهران ترک میکند و خوشبختانه در ساعت مقرر یعنی 9:40 دقیقه صبحبه تهران میرسیم؛ در حالیکه از وضع سفر کردنمان راضی هستیم. تجربهای بینظیر که به تمام سختیها و به قولی “حمالیهایش” میارزید. گریز به طبیعت بکر و دیدار با معجزات و الطاف الهی، معاشرت با مردمانی خونگرم و آشنایی بیواسطه با فرهنگی غنی که در پرواز های لوکس هواپیمایی و هتلهای آنچنانی قابل درک و تجربه نخواهد بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.