قله قلعه دختر
مشروح گزارش :
الهي ! ما تو را در بر نداريم
تو با مائي و ما باور نداريم !
16 اسفند 92- منطقه ي آهار ، به سمت قله ي قلعه دختر
استراحت : كنار چشمه ي ده تنگه
سرپرست : “وركش” نامي بلند بالا و خوش خو، با كلاهي رها در باد … !
ساعت حركت : 20/9صبح
به سوي تو، بشوق روي تو ، به طرف كوي تو سپيده دم آيم ، مگر تو را جويم..بگو كجائي ؟
نشان تو گه از زمين گاهي…ز آسمان جويم ببين چه بي پروا ، ره تو مي پويم بگو كجائي ؟
با خيالي كودكانه آمديم به بالايي وبامي و قله اي…..تا به آسمانت نزديكتر شويم ….همان جا كه تا نشانت را مي پرسيديم ، مي گفتند :در آسمان هاست!
لا مكان ِما… لا زمان ِ من ! ما چه مي دانستيم ” و َ لِِله ميراثُ السموات و الارض” را ؟
*
به گمانم هركسي به جستجوي توست ، چه بداند چه نداند؛ كه جمال و كمال هر مخلوقي ، ظهوري از نامهاي توست و تو ، خود فرمودي : و لِله اَسماءُ الحُسني …پس همه عاشق تواند !
رسم دلبري را خوب ميداني …به اسم زمين و كوه و دريا ….همه را آواره ي خودت مي كني .و چه جنون عاقلانه ايست دل دادن به دلبري كه هست و از پس پرده ي كبريايي اش ….تو را به خود مي خواند ….مي شنوي آيا ؟
“نا اميد” مي روي بس كه كوچكي ؛ “اميدوار” مي رسي بس كه بزرگ است …!
درويش را نباشد برگ سراي سلطان مائيم و كهنه دلقي ،كآتش در آن توان زد
گر دولت وصالت خواهد دري گشودن سرها بدين تخيل ،بر آستان توان زد !
35/9: و رهبرمان فرمودهر قافله اي سردم داري مي خواهد راه بلد و عقب روئي دلسوز تا رهروان نه زيادي به پيش روند و نه زيادي به پس…سَلّمنا (پذيرفتيم….)
و مگر امامان ما عليهم السلام چنين نكردند براي امت شان ؟ تا نه به پيش روند به افراط و نه به پس به تفريط كه خوش فرمود:خيرُ الامور، اوسَطها….!
44/9: مسير ، سخت تر مي شود و اين قاعده ي حركت به پيش است،چه در كوه و چه در سلوك !
نفس تنگ تر مي شود بس كه سربالائي پيش روي توست …انتهايش را اگر ببيني جان به لب نمي شوي ، همين كه بگويند : صعود كرد “، كافيست براي ادامه دادن تا رسيدن انشاء الله !
50/9: عزيزي تذكري داد براي بي نظمي در حركت … و من چقدر بيشتر به بركت هشدار ايمان آوردم ، تذكر را كسي مي دهد كه از تو ، به در باشد اما دلسوزت و عالِم به خيرِ تو…
و ببين كه خداوند عالم چه عطوفتي دارد كه بارها و بارها فرمود : اِتَّقوا وَ آمِنوا… و راهش را هم به تو نشان مي دهد،گاه به نمازي و گاه به دعائي… گاه به مهرباني و گاه به فروبردن خشمي و دست گيري از ضعيفي و دادخواهي از توانگري…”گوشي ” اگر داشته باشي براي ِ شنيدن ، او حرف زياد دارد براي” گفتن” ! اما فراموش نكن كه گوش و دلت را يك جا به او بسپاري !
چند “آن” آن ورتر :هميشه تذكر از جانب رهبر و بزرگتر نيست …هرچشم ِبينائي به قيد خلوص و مهرباني مي تواند آيينه ي جسم و روحت باشد…بند كفش هم نوردي باز بود ، رويت كرديم و تذكر داديم؛ سپس …به خود افتخار كرديم كه “چشم ِبينا “شديم.
ساعت 10: كوله ام سنگين بود…به استادم (خانم جاويد) عرض كردم و چه خوب كه به آقائي نامي بزگوارنگفتم كه به گفته ي رهبر گروه ، ايشان تخصصي عجيب در به يغما بردن توشه ها داشتند و الحمد كه ، در آغاز ….” تمام ” نشديم !
اندكي بعد: جناب رهبر و جناب عكاس باشي در حال صحبت اند و البته كثيري از جمعيت نسوان ِهمراه (كه دومي قاعده ي ذاتي دارد)من اما مي ترسم از زياد گفتن و زياد شنيدن مبادا حواسم پرت شود…
مشغوليت هر چند كوچك براي آن كه تازه وارد است و نابلد ، مي تواند خطر آفرين باشد؛ براي آنكه آشناي راه است اما؛ چنين نيست !
و اندكي بعد : رهبرمان فرمود كه نفس و حركت با هم تنظيم شوند …كه اين راهبري مي كنددر حركت و اگر رعايت نشود سد راه مي شود. در سلوك نيز ،آنچه كه داري حركتت را تعيين مي كند و اگر اين را بداني، رسيدن برايت آسان مي شود .
و فرمود كه مسير كوه ، لباسي مي خواهد و لباس هايي و هريك را فايده ايست و به آن نيازمندي ….
و تلبس در هر مسيري البته كه از قواعد حتمي است .
اَلا كه به “خير” متلبس باشي كه در سلوك به آتش شرّ نسوزي و از سرماي ناداري ِ “خير ” منجمد نشوند دست و پاي ِ ايمانت !
25/10 : استراحت كوتاه و نفس گيري …كه تجديد قوا به تكرار نفس و ارتزاق ِجسم در هرمسيري لازم است تا ادامه دهي به اَحسن الحال !
حوالي 30/11 : رسيدن به كنار چشمه اي كوچك كه “ده تنگه” نام داشت .استراحت و خاطره گوئي جناب راهبر از قله اي كه صعودش 1 سال طول كشيد كه فرمود هربار چند قدم جلوتر مي رفتيم و باز مي آمديم تا به زماني 1 ساله فاتح آن شديم.
به ” پس رفتن” اگر همت تو را افزون كند براي پيش روي ، بد نيست…. چه كنيم كه در عالَم ماده ايم و ناچاريم به مراعاتِ تن !
12:مقدمات نماز …(اقتدا شد به سيد گروه …جناب آقايي )
و بگذريم از تفسير زيبايي كه در باب جماعت و اقتدا كردن گفته اند و شنيده ايم،كه شيرازه اش همان تبعيت است كه شرط قبولي ست براي اين عبادت…همان جا كه صدا فرو مي بندي تا او بخواند و توبشنوي و جائي ديگر كه هردو مي گوييد و سامعتان همان “سميع ٌ بصير”ِعالَم مي شود .
50/12: اتمام نماز و شروع حركت مجدد ، چند تن از دوستان كنار چشمه اي ماندگار شدند بنابر معذوراتي …كوله هامان را سبك كرديم و به ايشان سپرديم كه سبك بار به پيش رويم …خوبست همراه امين كه بتواني شانه هايت و دلت را پيش او سبك كني ….در عالم ماده؛ زيادي ،ركود مي آورد و آن ” ثقل ميزان ” كه گفته اند براي توشه ي معنوي ست كه”عيشةٌ راضية “را مي آورد.اللهم ارزُقنا !
در مسير، جناب راهبر از خطرات گفتند برايمان از “بهمن” و “نقاب برفي “كه اولي را تاب مقاومتي در برابرش نيست و دومي را اگر هوشيار نباشي ، راه نجاتي ، نه ! و دومي را “منافق ِ كوه” مي نامم كه دو روي و بسا بيشتر دارد كه روي خوب و استوارش را ابتداي راه نشانت مي دهد و روي بعدي را وقتي مبتلايش شدي …!
حوالي 13 : به پيش مي رويم …ترسيده ام انگار ،هر سنگ ريزه اي كه از كنار كوه به دره مي رود انگار دارد سرنوشتم را نشانم مي دهد …دلم مدام در حال رفت و آمدست بين دره و كوه…واي كه چه حال خرابي دارم من …نه جرأت ِنگاه كردن به دره ر ا دارم و نه حتي شيب پيش رو ….
تازه وارد اگر بودي ، آينده را زياد نگاه نكن …قدم به قدم پيش برو تا به قله ي هدفت دست پيدا كني در غير اين صورت چه بسا ترس ِ بلندي اش زانوانت را سست كند و دلت را لرزان… حال عجيب و بدي ست …دارم جان مي دهم از ترس …بخصوص با يادآوري خاطره ي گلاب دره و آن افتادن و كشيده شدن در شيب ِشني !
جناب راهبر رفته اند و در كمال آرامش در ابتداي شيب دره ايستاده اند و مشغول تذكارند …. نفسم حبس شده …اين ديگر چه جور استراحت دادني ست آقا ؟ فقط مي خواهم تمام شوند آن لحظات …
10/13 : دوباره توقف و نفس توي همان گردنه هاي باريك …. نكند داريم از همان صراط مستقيم مي گذريم كه باريك تر از مو ست ….؟آقاي آقائي چند لحظه پيش يكي از خانومها را كه به مشكل تنفسي برخورده بودند به پايين هدايت كردند. همين حوالي ست كه يكي از بچه ها رنگ پريدگي ام را مي فهمدو بغض فرو خورده و اضطرابي كه مثل يك بچه خرگوش بازيگوش ، توي چشمانم بالا و پايين مي رود…..دوست جان ِ من مي آيد جلو و اصرار كه چه اتفاقي افتاده…ناگهان ! مي زنم زير گريه ، درست مثل دختركان 5 ساله با اين تفاوت كه اين دخترك را هيچ عروسكي آرام نمي كند !خجالت مي كشم …صورتم را زير دستهايم قايم مي كنم…لرزش شانه ام را چه كنم كه بي پروا كمر بسته به بردن آبرو و غرور من ! خب اينها هم گوش پيچاني باشد براي من تا زين پس زيادي اتكا نكنم به كفش و كوله ي خوب داشتن….چنان كه جناب حافظ فرمود:
راهرو گر صد هنر دارد ، توكل بايدش !
و من يادم رفته بود كه باتوم و كفش و كوله و تجهيزات …همه مقدمه اند….دل و قوت و ضعف آن در مشت خود ِ خداست….اگر بخواهد ميريزدش و اگر بخواهد استعلايش مي دهد….
همراهان مهرباني مي كنند يكي آب مي دهد و ديگري خوراكي ….
خانم عفتي (پيشرو گروه ) شروع مي كند به صحبت و لبخند …مهرباني هميشه وقتي از دل مي آيد ، دلنشين مي شود و آرامش گر ! جناب راهبر انتهاي صف بودند…بدحالي و ترس كه به ايشان گزارش داده شد زود خودشان ر ا رساندند به ابتداي صف….گمان كردند مزاح شده با ايشان كه به لطف دوستان ، اشك چشم و گچ روي ما به رويت شان رسيد و بر اين باور شدند كه همه “شير ِ كوهستان ” نيسند و چه بسا موش ِآن هم نباشند….
شروع كردند به طبابت رهبرانه…
“طبيب جسم ، اگر حاذق باشد ، به يك نگاه درمانگري مي كند و نيز طبيب روح ”
*
يك دل مي گويد بروم به پيش و يك دل مي گويد بروم به پس…به توجيه “دفعه ي بعد ان شاءالله ” !
اما نه !
نبايد جا بزنم …توجيه و تاويل هم كارساز نيست براي نرفتن….” كوهنوردي ، رو و روحيه را يك جا طلب مي كند…” . بي بهره نيستم از اين دو …پس ، همچنان به پيش !
حوالي 14:
رسيديم به سطحي پهناورو وسيع و درختي زيبا…با ضعف همچنان دست به گريبانم …چشم در چشم هم دوختيم و زبان درازي مي كنيم به هم…
آن سوتر بچه ها جمع شده اند تا در كنار تك درخت زيبا عكس يادگاري بگيرند…
آن پشت ها قايم مي شوم كه مدركي از رنگ پريدگي ام نماند به يادگار…!
و رهبر گروه، كوهي پيش رو را نشانمان دادند و خواستند شناسايي مسير كنيم و از دور راهي براي عبور نشان دهيم ….هر كس چيزي گفت اما ايشان گفتند: بر اساس آنچه از ظاهر مي بينيد ، نمي توانيد اظهار نظر كنيد به قاعده ي “باشد اندر پرده بازي هاي پنهان…..” آنچه كه قابل رويت نيست مي تواند خط بطلاني باشد براي فرضهاي شما…كه چقدر فاصله است ميان پندار ما و واقعيت؛ كه گاه ما سالها خوشيم به پندارمان و گريزانيم از واقعيت ؛ مباد كه آن روي سكه رو شود و خوش كامي مان رنگ ديگري بگيرد به قضاي روزگار….
و فرمود كه با اين امكانات و آمادگي ِگروه “پيش تر ” و “بيش تر ” از اين نتوان رفت . و نمي دانم كه در آن حال بشارتي بزرگتر از اين براي من مي توانست باشد يا نه ….؟
50/14: استراحت آخر كنار چشمه ي مذكور …اندكي سردرد به يادگار از كم آبي و كم غذائي و ترس و سلسله علل ديگري كه همچون خرما بر نخيل اند و دست ِ ما كوتاه از آن ….من اما …. شادم به اين رفت و آمد احوالات…..!
10/15 : حركت از كنار چشمه به سمت مبدأ ….در مسير برگشت راحت تر نگاه مي كنم به دره و دامن سفيد كوه….مثل يك عروس زيبا حسابي در دل ِآسمان جا خوش كرده…با غروري خواستني و مهرباني اي پنهان ….تو را به ديدن و ستودن خويش مي خواند ….
دلم را مي لرزاند اين همه اسم و آيه ي تو … و مگر من چقدر دل دارم كه خرج كنم به عاشقي نشانه هاي قشنگت؟
شادم به ديدن نشانه ها ….به ديدن ِ نشانه هايي كه بوي ِ تو را دارند يوسف ِ گمگشته ي ما !
اين همه عكس مي و و نقش نگارين كه نمود يك فروغ رخ ساقيست كه در جام افتاد !
25/17: رسيدن به ماشين گروه و حركت به سمت قرارگاه اول ….خستگي موج مي زند در چشم هاي هم نوردان…. و نشاطي كه در قسمت ديگري از همان چشمها …مشهود مي شود براي ما !
*
كوه ،تمرين بالا رفتن است حتي اگر نفس كم بياوري ،حتي اگر بترسي …به “رسيدن” كه فكر كني ، زخم ها التيام مي يابند…مرا و ما را رسيدني به قله ي “اَحسن العشق ” …ان شاءالله !
تا هستم من …اسير كوي تو ام …در آرزوي توام
اگر تو را جويم …حديث دل گويم ….بگو كجايي؟
(سپاس فراوان از هم نوردان مهربانم ….از رهبر گروه كه در عين جواني …برادري كه نه…پدري كردند براي دخترك 5 ساله و بي قرار درونم…. و از سردم دار و پيش رو خانم عفتي نازنينم كه محبت شان مادرانه بود براي همان دخترك كوچك….و سپاس از استادم خانم جاويد كه دستگيري كردند مدام از من و دلم !)
و لِله الحمد…..
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.