قله وزوا
مشروح گزارش :
گزارش برنامه صعود به قله وزوا
زمان برگزاری: جمعه ۸ اسفندماه ۹۳
شرکت کنندگان: عباس کلهر، مهدی بشیری، محمد ثقفی
سرپرست: عباس کلهر
.
زمانبندی اجرای برنامه:
۵:۱۰ شروع کوهپمایی؛ روستای آبنیک
۶:۱۵-۵:۴۵ توقف برای نماز صبح
۷:۰۰ گردنه مشرف به دشت جانستون
۹:۱۰-۸:۳۰ توقف برای صرف صبحانه؛ ابتدای یال صعود
۱۳:۰۰ رسیدن به خطالراس
۱۶:۰۰ قله وزوا
17:۴۵-18:15 توقف برای نماز و استراحت؛ غار بیوک
20:15 گردنه
21:40 پایان کوهپیمایی، روستای آبنیک
.
زمان مفید صعود: 30/9 ساعت
زمان مفید فرود: ۵ ساعت
.
درباره قله وزوا (جانستون غربی)
.
قله وزوا یا قله غربی جانستون در شمال روستای آبنیک (فشم) قرار دارد. این قله از جنوب به دشت جانستون مشرف است و روی خطالراسی است که از جنوبشرقی به جانستونها و خرسنگها و از شمالغربی به قلل ورزآب و برج میرسد. ظاهرا نام این قله، همان گویش محلی «جانسِتان» است.
.
برای دسترسی به روستای آبنیک از یکی از اتوبانهای شرقی تهران یعنی شهید بابایی، شهید یاسینی یا ارتش وارد جاده لشکرک میشویم و پس از گذشتن از لواسان به سمت اوشان و سپس فشم حرکت میکنیم. از میدان اصلی فشم به سمت شرق به طرف روستای زایگان حرکت میکنیم و با ادامه دادن جاده اصلی به خروجی روستای آبنیک میرسیم.
.
مسیر صعود جانستونها و وزوا در امتداد رودخانه از روستای آبنیک شروع میشود و پس از چند بار عبور از رودخانه و چرخشی به سمت راست به مسیری زیگزاگی و سنگی میرسد که ارتفاع میگیرد. این مسیر که با سیم بکسل ایمنسازی شده است به گردنهای میرسد که مشرف به دشت جانستون است. با تراورس دامنههای شرقی، مسیر ادامه مییابد که در صورتی که با برف پوشیده نشده باشد پاکوب مشخصی دارد. مسیر تابستانی صعود به همین صورت ادامه پیدا میکند تا به غار بیوک آقا میرسد. از این غار میتوان مسیر را در دهلیز شرقی ادامه داد و به گردنه بین قلل خرسنگ شمالی و جنوبی رسید و یا از دهلیز شمالی ارتفاع گرفت و پس از عبور از مسیرهایی که نیاز به دست به سنگ شدن دارد به جانستونها رسید. این مسیر در زمستان تماما بهمنگیر و خطرناک است. برای صعود زمستانی جانستون یا وزوا میتوان کمی پس از عبور از گردنهی قبل از دشت جانستون، دره را قطع کرد و از یالی که در طرف غربی دره آغاز میشود صعود کرد و به خطالراس رسید و سپس به سمت شرق به قلل وزوا و جانستونها صعود کرد. این مسیری بود که در این برنامه پیموده شد.
.
مشروح گزارش: جان سِتان
.
ساعت ۳ بامداد جمعه ۸ اسفند ۹۳ جمع سهنفرهمان از شرق تهران به سمت روستای گرمابدر حرکت کرد. متاسفانه شب قبل از صعود تنها توانسته بودم سه ساعت بخوابم و فکر نمیکردم کمخوابی مشکلی به وجود بیاورد که البته اشتباه میکردم. حدود دو ساعت بعد به آبنیک رسیدیم، تا اینجای مسیر یخبندان نبود و مشکلی نداشتیم، تا جایی که یخزدگی جاده اصلی آبنیک اجازه میداد جلو رفتیم و ماشین را کنار جاده پارک کردیم. دماسنج -۳ درجه را نشان میداد، ساعت ۵:۱۰ شروع به پیمایش کردیم.
.
در تاریکی هوا مسیر جاده را از کنار رودخانه ادامه دادیم. ماه غروب کرده بود و تاریکی اجازه میداد که صورتهای فلکیِ زیبا به وضوح دیده شوند. در میانه راه شک کردیم که شاید محل عبور از رودخانه را رد کرده باشیم ولی کمی جلوتر فهمیدیم که راه را درست آمده ایم. از رودخانه کمآبی که پیشترها با زحمت میشد از آن عبور کرد به راحتی گذشتیم و کمی جلوتر برای نماز توقف کردیم.
.
ساعت ۷ پس از عبور از مسیر زیگزاگیِ سنگی -که در برخی قسمتها یخزده بود- به گردنه آبنیک رسیدیم. کسی در منطقه نبود و تنها ردپایی نه چندان مشخص تا همین گردنه وجود داشت؛ البته تا انتهای برنامه هم جز چند کلاغ هیچ موجود زندهای ندیدیم. مسیر را از دست راست گردنه ادامه دادیم. بعضی قسمتهای مسیر، برف یخزدهای داشت و با احتیاط جاپای مختصری درست میکردیم و میگذشتیم و برخی قسمتهای دیگر قطر برف یخزده کم بود و برفکوبی میکردیم. مسیر را تا جایی ادامه دادیم که یال آنطرف دره (دست چپما) شروع میشد، از دره و رودخانه کمآب گذشتیم و روی یال سوار شدیم، کمی بالاتر که به آفتاب رسیدیم برای صبحانه توقف کردیم، ساعت ۸:۳۰ بود.
.
هوای خنک و آفتابی که باد شدیدی هم نداشت وسوسه میکرد که به جای رفتن بمانیم و استراحت کنیم و از منظره و هوا لذت ببریم، ولی از آنجایی که خوشگذرانی با کوهنوردی جور در نمیآید و اصلا کوهنوردی به معنای آزاردادن خود و از این آزاردیدن لذت بردن است، پس از صبحانه مسیرمان را روی یال پی گرفتیم. هرچه بالاتر میرفتیم حجم برف بیشتر میشد؛ به نوبت برفکوبی میکردیم. بالاخره رسیدیم به قلهای که به نظر میآمد روی خطالراس است و دست از پا درازتر دیدیم که خطالراس بسیار عقبتر است و یک فرود و یک شیبِ تندِ نهچندان کوتاهِ پربرف تا خطالراس پیش رو داریم. این بخش پایانی را که برفکوبی سنگینی داشت با فشار به پایان رساندیم و ساعت ۱۳ به خطالراس رسیدیم. از گردنهی قبل از دشت جانستون به نظر میرسید که فاصله این نقطه تا قله جانستون زیاد نباشد ولی منظرهی دیگری دیدیم: دو قله سنگی با شیبهایی نهچندان کم و فاصلهای قابل توجه و مسیرهایی که نیاز به دستبهسنگ شدن داشتند؛ اینها چیزهایی بود که بین ما و قله جانستون فاصله میانداخت. زمان زیادی نداشتیم و تصمیم گرفتیم بعد از صعود دومین قله – که ظاهرا قله غربی جانستونها یا همان وزوا بود – مسیر بازگشت را پیش بگیریم. معمولا و به خصوص در برنامههای زمستانی باید ساعت ۱۴ صعود را متوقف کرد ولی چند عامل باعث شد که به مسیر ادامه دهیم: هوا خوب بود، نه باد شدیدی بود و نه مه و نه بارندگی و نه دمای هوا پایین بود؛ شب اول ماه نبود و بعد از تاریکی به علت تابیدن مهتاب میشد موقعیت کوهها را به راحتی دید؛ بخشی از مسیر بازگشت که به تاریکی برمیخوردیم پیچیدگی و خطر خاصی نداشت و جایپایمان هم پیشرویمان میبود.
.
به سمت قله اول سنگی حرکت کردیم، مسیر مناسبی برای تراورس پیدا نکردیم و به ناچار صعودش کردیم. به سمت قله بعدی حرکت کردیم و به قسمتهای سنگیاش رسیدیم، و مسیر مناسبی برای دستبهسنگ شدن پیدا کردیم و از بخشهای سنگی عبور کردیم و بعد از یک شیب تند برفی به قله رسیدیم.
.
این قله (وزوا) از سمت شرق به جانستون و از شمالغربی به ورزآب و برج میرسید. منظره زیبای سرکچالها و روستای لالون، قلل برج و خلنو، قلل پیرزنکلوم، مهرچال، آتشکوه و ریزان دورتادورمان بود و از همه زیباتر پشت سر خرسنگها دماوند بود که خودنمایی میکرد. زمان زیادی نداشتیم، بعد از گرفتن چند عکس از دهلیز شرق قله فرود آمدیم.
.
مسیر فرود برف سفتی داشت و پایینتر به قسمتهای سنگی میرسید، برای همین عبور از آن نیازمند احتیاط بود و البته کلنگ کوهپیمایی در اینچنین مسیرهایی هم کمک میکند و هم ایمنی بیشتری برایمان تأمین میکند. کمی پایینتر البته مسیر بهتر شد و همه جز گزارشنویس سرخوردن را به راه رفتن ترجیح دادند. البته سر خوردن روی برفی که لایه یخزدهی رویش ضخامت زیادی نداشت و زود میشکست و زیرش برف نرم بود عملا چیزی نبود جز نشستن روی برف و خود را روی آن کشیدن.
اواخرِ دهلیزی که آثار بهمنهای متعدد کف آن را پوشانده بود و کمی قبلتر از غار بیوک، سردرد و احساس ناتوانی به سراغ من آمد که هر لحظه بیشتر میشد، تا جایی که احساس کردم نمیتوانم به غار بیوک برسم. آن زمان فکر کردم دچار خستگی مفرط (تخلیه انرژی) شدهام ولی ظاهرا ناشی از کمآبی بود. در برنامههای زمستانی که هوا خنک است و تعریق بدن هم به علت لباسهای زمستانی نامحسوس است، نیاز به آب را مانند فصل گرم حس نمیکنیم و برای همین باید حواسمان باشد که به اندازه کافی آب بنوشیم. کمی قبل از ساعت ۶ به غار بیوک رسیدم که دوستان کمی زودتر رسیده بودند. نماز را در لحظات پایانی خواندم و بعد از نوشیدن چای و شکلات داغ و آب، چراغپیشانیمان را به سر کردیم و به راه افتادیم.
.
هوا کمکم رو به تاریکی میرفت؛ از غار بیوکآقا کمتر از یک ساعت دامنهی شرقی دره (مسیر تابستانی) را پیش رفتیم تا به جایپای صبحمان رسیدیم. هوا تاریک شده بود ولی نور ماه کمکمان میکرد. ساعت ۸:۱۵ به گردنه رسیدیم و ۹:4۰ به ماشینمان در روستای آبنیک. هنوز هوا آنقدر سرد نشده بود که جاده یخ بزند. همگی تا حدودی خسته بودیم و البته من از فرط خوابآلودگی کمکم داشتم مرز واقعیت و رویا را گم میکردم. از زمان ترافیک جاده گذشته بود و به راحتی به تهران رسیدیم.
چند نکته
– چند چشمه در دشت جانستون وجود دارد که در زمستان قابل دسترسی نیست.
– از روستای آبنیک تا گردنه تلفن همراه آنتندهی دارد ولی پس از آن به ندرت آنتن میدهد.
گزارشنویس: محمد ثقفی
و در ادامه…
گزارش دوم که خواندن آن خالی از لطف هم نیست به قلم دوست خوش ذوقم جناب آقای بشیری که خواندن آن را به دوستان توصیه میکنم.
به نام خدا
حاضرین در سایت :
ما 121مهمان و یک عضو انلاین داریم
مهدی بشیری
وقتی در سایت کامنت می گذارید یا اینکه مطلبی را می نویسید چشمهای زیادی نظاره گر شما هستند . کسانی که شاید خیلی از آنها را نمی شناسید . بزرگ و کوچک ، پیر و جوان ، زن و مرد ، … دکتر ،مهندس ، دانشجو ، محصل ، کوهنورد ، طبیعت گرد ، عضو یا غیر عضو و …همه و همه مطالب شما ، نظر شما را تجزیه و تحلیل می کنند بعضی ها نظر می دهند بعضی ها بی تفاوت می گذرند . به هر حال وجود شان ولو مجازی قابل حس می باشد
امروز هشتم اسفند 93 ، ساعت 4:30 دقیقه بامداد ، روستای آبنیک از توابع فشم …
ما سه نفر از اعضای گروهی هستیم که صدها عضو دارد اما … اینجا حتی حضور مجازی آنها را هم حس نمی کنیم .انگار خاک مرگ در این روستا پاشیده اند و همه در خواب زمستانی فرو رفته اند . هیچ صدایی که نشانه زندگی از آن بر خیزد به گوش نمی رسد . نه بوی مرگ می دهد نه زندگی . حتی خبری از سگهای ده هم نیست . احساس غربت عجیبی به ما دست می دهد .
کمی برگردیم عقب تر …
چند ماهی بود که قرار بود برنامه جانستون برگزار شود .هر بار به علتی کنسل می شد . یک بار حجم زیاد برف مانع صعود شد و چند بار هم مشغله زیاد سرپرست مانع اجرای برنامه شد .
البته اگر راستش رو بخواین ماجرا برمیگرده به بیست و یک ماه قبل ، اردیبهشت 92…من برای اولین بار در تاریخ دوم اردیبهشت 92 در جلسه گروه ورکش شرکت کردم و با آقای کلهر آشنا شدم ، قرار بود آخر هفته برنامه جانستون برگزار بشه ،آن هم دو روزه!!!
سرپرست آقای لامی بود وقرار شد که من به همراه یکی از دوستانم در روز دوم به آنها ملحق شویم . این برنامه اجرا شد و ما هم ملحق شدیم تا خط الراس هم پیش رفتیم . ولی به صلاح دید سرپرست به دلیل وجود نقاب های برفی و عدم آمادگی گروه برگشتیم . یادم میاد که استارت اجرای این برنامه همان جا توسط آقای کلهر کلید خورد هرچند به دلیل مصدومیت ایشان در ماه بعد ، حدود یک سال و اندی به تعویق افتاد …
فصل اول : غربت کوهستان
پنجشنبه 7اسفند 93 بود که قرار شد بلاخره برنامه جانستون برگزار شود تیم سه نفره ما ناقص بود . به دلیل مشغله آقای ثقفی قرار شد که بنده به همراه آقای کلهر، دو نفری این برنامه را اجرا کنیم . با توجه به بارشی که در روز پنجشنبه در تهران داشتیم بعید به نظر می رسید که صعود انجام شود .اما طبق فرموده استاد وظیفه ما “زحمات بی دریغ ” بود نه صعود ،و قله همان مکانی بود که بر می گشتیم . جمعه ساعت 3:15 یعنی چند دقیقه قبل از حرکت متوجه شدم که بله …ما سر کار بودیم و آقای ثقفی هم همراهیمان می کند .
این تازه اول ماجرا بود . وقتی به فشم رسیدیم خبری از برف تازه هم نبود . احتمالا ابرها نتوانسته بودند خط الراس مرتفع توچال را صعود کنند . و حالا ساعت 4:30 در روستای یخ زده آب نیک … یادم می آید دفعه اولی که داشتم دماوند را صعود می کردم ، حدود هفت سال پیش ، چندین بار این سوال را از خودم پرسیدم که “من اینجا چی کار می کنم ” پس از سالها هنوز جواب درستی برای آن پیدا نکردم .
ساعت 4:30 روستای یخ زده آب نیک … واقعا چرا ما از اینجا سر در آوردیم … جاده خاکی یخ زده بود و اجازه پیشروی به ما نمی داد .تقریبا چراغهای آخر مسیر بود که ماشین در برف گیر کرد و مجبور شدیم همانجا را پارکینگ اعلام کنیم . نیم ساعتی طول کشید تا از پراید و ته مانده¬ی گرمای بخاری آن که با خاموش کردن ماشین رمق چندانی نداشت دل بکنیم . بعد از آخرین چراغ روشنایی که حکایت از وجود سکنه در روستا را می نمود ،مسیر تاریک تاریک بود و یخ زده …
ساعت5:00 با آماده کردن وسایل ، بروی برفها به راه افتادیم . چند صد متری رد چرخ ماشین بر روی برفها ، در زیر نور چراغ پیشانی ، به چشم می خورد و کمی جلو تر فقط رد پاکوب کهنه ای بود که شاید مال روز های قبل بود .
رد پاکوب را دنبال می کنیم و مشغول حرف زدن …نیم ساعتی ادامه می دهیم . یک مرتبه سرپرست توقف می کند … به اطراف نگاه می کند دچار تردید می شود . در زیر نور ماه و سپیده دم صبحگاهی اطراف را برانداز می کند . سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته است . تنها نوای حیاتبخش جریان آب رودخانه بود که این سکوت سرد وبی روح را می شکست .
“فکر کنم اشتباه آمده ایم ”
“نه مسیر پاکوب از همین طرفه”
“فکر کنم باید دره دست راستی رو می رفتیم ”
“نه یه کم دیگه ادامه بدیم . باید مسیر درست باشه .هنوز به دیوارهای رودخانه نرسیدیم . پاکوب هم که از این طرفه …”
به هر حال تصمیم بر این شد که ادامه بدهیم . حدود صد متر جلو تر به دیواره سنگی رودخانه رسیدیم و مطمئن شدیم مسیر درست است . از رودخانه عبور کردیم در طرف راست رودخانه ادامه مسیر …
سپیده دم صبحگاهی در حال بالا آمدن بود . صدای خرد شدن برفهای یخ زده در زیر پای همنوردان بیشتر از هر وقت دیگربه گوش می رسید .
بدنبال مکان خالی از برف جهت اقامه نماز صبح می گشتیم که تلاشمان بی فایده بود . ناگزیر محرابی در میان برفها حفر کردیم و اقامه نوبتی نماز یخ زده صبحگاهی …
فصل دوم : دشت جانستون ، دره رویا ها
پس از اقامه نماز به سمت گردنه ای که درپشت آن دشت جانستون قرار داشت حرکت می کنیم . هوا کم کم در حال روشن شدن بود ونسیم سردی می وزید. بعد از عبور از رودخانه قبل از رسیدن به گردنه ، شیار پر شیب بهمن گیری وجود دارد که سرپرست توضیح می دهد دفعه قبل ( حدود دو ماه قبل ) این مسیر را اشتباها صعود کردیم .
شیب زیر گردنه نسبتا تند است ودر قسمت انتهایی آن مقداری برف از ارتفاعات بالاتر ریزش کرده بود شیب را تند تر کرده بود .با احتیاط جای پا حفر می کنیم وبالا می رویم .
ساعت 7:00 به گردنه رسیدیم .منظره دشت بسیار زیبا بود .تصویر سبز و خرم بهاری دشت در پس ذهنمان ، سپید و خاکستری درقاب چشمانمان جلوه نمایی می کرد . در کف دره خطی سیاه با قلم آب ، نقش حیات برصفحه سپید زندگی می کشید .
آفتاب از پشت خرسنگ کم کم خودش را بالا می کشید ستیغ مقابلمان را روشن کرده بود ولی دشت همچنان سرد و سایه بود . با قدم گذاشتن در دشت انگار وارد دنیای تازه ای شدیم . برف در بعضی قسمتها نرم و عمیق بود در بعضی جاها سفت و یخ زده، به طوری که با ضربه کفش به سختی می شد جای پا درست کرد . سفتی برف امیدمان را برای رسیدن به قله زیاد کرد .
پس از کمی پیمایش در دشت مسیرمان را به سمت رودخانه و یال مشخصی که در آن طرف رود خانه وجود داشت کج می کنیم . این یال تا امتدادخط الراس جانستون ادامه داشت . از آن جایی که عادت کردیم همیشه خودمان را به زحمت بیندازیم مسیر پر شیبی را برای عبور از رودخانه انتخاب می کنیم . یال صعود روبه آفتاب بود در بیشتر قسمتها برف چندانی نداشت . البته باد برف ها را در دره های اطراف دپو کرده بود و دره ها یک دست صاف و سپید پوش بود .
در پس خیالمان کودک درون برای ” یّسُرُونّ فِی البّرد ” نقشه ها در سر می پروراند هر از چند گاهی بر زبان جاری می کرد . شیب های اطراف برای سر خوردن بسیار جذاب به نظر می رسیدند . کاش می شد صعود را فراموش وهمین جا را قله اعلام می کردیم اما …افسوس که بر عقده های کودک درونمان افزوده شد . در برزخ کودکی و جوانی عاقبت غرور جوانی ما را به سمت قله کشاند .
کمی بالا تر در قسمتی خالی از برف در زیر تابش آفتاب به مسئله حیاتی صبحانه می پردازیم ، مقوله با اهمیت صبحانه مسئله ای بس حیاتی است که از دیر باز مورد علاقه کوهنوردان بوده است . شاید دلیل اصلی کوهنورد شدن بعضی ها را باید در این امر جستجو کرد . در بیان اهمیت آن باید گفت که برای عده ای تعریف قله دقیقا همان محل صرف صبحانه قلمداد می شود که در جای خود قابل بحث است .
به هر حال برای ما که بد نشد . صبحانه ای نسبتا مفصل از خوراکیهایی که قله ها صعود کرده بودند و برای دوستان یاد آوری کننده صعود ها گذشته بودند خوردیم.
فصل سوم : ” تلاش بی دریغ “
چشمانمان به گردنه ورودی دشت خشک شد .اما دریغ از آدمیزاد … انگار دشت فراموش شده بود . انگار نه انگار که جمعه بود و هوا هم مناسب صعود . انگار نه انگار که اینجا نزدیک تهران بود با آن همه باشگاه های کوهنوردی مدعی …
پس از صرف صبحانه روح تازه ای در کالبد خسته مان دمیده شد . شیب تندی را بالا می رفتیم . وزش باد سرد پلک چشمانمان را که آفتاب صبح گاهی به هم می فشرد را باز کرد . هر چند کمی بالا تر باد قطع شد ولی شیب همچنان تند بود .
این وضعیت حدودا سه ساعت به طول انجامید تا به بالای تپه ای که شبیه یک قله فرعی بود رسیدیم . منظره مقابل خستگی را برجانمان نشاند .چرا که برای رسیدن به خط الراس باید مقداری فرود می آمدیم و دوباره یک شیب تند پر برف را صعود می کردیم .
صعود این شیب حدود 45دقیقه طول کشید تا برروی خط الراس قرار گرفتیم .مناظر اطراف روح تازه ای در وجودمان دمید . قله سرکچال تمام قد در مقابلما ن و در ادامه خط الراسش قلل برج و تیغه های ژاندارک و خلنوی زیبا و با شکوه …
در حال عکس گرفتن و ثبت تصاویر بودیم که یک هو مبایل آنتن داد وچشممان به جمال این پیامک روشن شد:
… در جواب ” یالیتنا کنا معکم “(به گزارش پرسون 18 بهمن 93 مراجعه شود ) باید بگم … چ خوب شد که با شما نبودیم !! و گرنه لقمه چپ کلب هراش ( سگ ولگرد ) می شدیم .
ولی “یالیتنا کنا معکم “فقط حینئذ تأکلون البستنی الخوشمزة
ماروباش که ارواح کیارو در صعودمان شریک می کردیم .یکی دنبال بستنی ، اون یکی معجون و…از آن جایی که فهمیدیم ارواح خوردن بستنی را به صعود ترجیح می دهند در ادامه راه کلا حضورشان منتفی شد و بروی قله رسما عدم حضورشان اعلام گردید .تا یادم نرفته بگویم که علت تکلم عربی همسفران اربعینمان برمی گردد به عدم ممهور گشتن پاسپورت دوستان به مهر خروج از عراق …
در ادامه خواهم گفت که داغ بستنی هم به دلمان ماند . به هر حال در ابتدای یال صعود بودیم . ساعت 13:00 یعنی بعد هشت ساعت پیمایش ….
ادامه مسیر چندان طولانی و پر شیب به نظر نمی رسید . فقط چند فراز و فرود تا قله مانده بود .برآورد ما حدود یک ساعت و نیم تا قله فرعی وزوا بود . اما…
هرچه میرفتیم قله دور تر می شد . مسیر کش آمده بود .دور زدن قله های فرعی بین راه هم ممکن نبود .وجود تله های برفی و همچنین حجم زیاد برف که با گرم شدن هواهم پایمان در آن فرو می رفت و هم به کفشهایمان می چسبید سرعتمان را کم کرده بود .
رمق چندانی نداشتیم .حدود ساعت 15:00 بود که قید قله اصلی را زدیم . مردد شدیم که برگردیم یا ادامه دهیم . یک ساعت از دقیقه 90 کوهنوردی یعنی ساعت 14:00 گذشته بود .در پشت سرمان شیب برفی متعادلی بود که تا غار بیوک ادامه داشت و ذهن خسته از ادامه صعودمان را جهت “یسرون فی البرد ” انگیزه فرود می داد . نمی دانم چرا ولی به ادامه صعود فکر نمی کردم . طبق فرمایش استاد (قله همانجاییست که بر می گردید ) می توانستیم ادامه ندهیم .
در تکاپوی رفتن یا نرفتن بودیم که سرپرست گفت : وقت داریم ، هوا هم مناسب است وباد هم نداریم .درثانی برف هم تثبیت شده ، می توانیم تا قله وزوا ادامه بدهیم و از سمت دیگر قله یعنی مسیر تابستانی برمی گردیم .
یکی نبود بگه آخه مگه مجبوردید. البته عمرا ما بگیم که کم آوردیم
با گرفته شدن این تصمیم هر چه توان در بدن داشتیم جمع کردیم و به سمت قله حرکت کردیم . عبور از روی آخرین نقاب و شیب زیر قله واقعا نفس گیر بود . عمق برف نرم زیاد بود و شیب آن تند که برفکوبی و باز گشایی مسیر را با مشکل روبرو می کرد . هر چه در صعود های قبلی نظاره گر برف کوبی گروه های پیشتاز بودیم در این صعود به سرمان آمد . برای خودم هم قابل باور نبود که بعد از ده ساعت پیمایش بتوانم این گونه برفکوبی کنم . نزدیکای قله به دیواره ی صخره ای با شیب حدودا 70-80درجه برخورد کردیم که در بین آن شکافی قرار داشت . مسیر شکاف را برای صعود انتخاب می کنیم که آقای کلهر پس از بررسی آن و سنگی که امتداد شکاف را مسدود کرده بود گفتند : رنگ این سنگ با سنگهای اطراف متفاوت است و احتمال خطر می رود . مسیر کنار شکاف را انتخاب کردیم که نسبتا پر شیب بود .
صعود برروی صخره های یخ زده ، آن هم در آن ارتفاع باکفش یک پوش سنگین و دستکش در حالی که باتوم ها یمان هم از دستانمان آویزان بود و هر از چند گاهی در لابلای سنگها گیر می کرد کار چندان ساده ای به نظر نمی رسید اما فرصت و حوصله فکر کردن به خطر را نداشتیم با وجود پیشنهاد سرپرست مبنی بر احداث کارگاه و استفاده از طناب ، ترجیح دادیم بدون طناب صعود کنیم .
شیب بعدی ، شیب زیر قله است که حدود 40-50 درجه بود و برفی سفت داشت . تقریبا یک نقاب ملایم …از بالای تیغه منتهی به قله پودر برف بوران می کرد که نشان دهنده وجود باد بر روی قله بود . به راحتی با حفر جای پا با ضربه کفش آن را صعود کردیم در ساعت 16:00 پای بر روی قله –وزوا- نهادیم .
این بار” زحمات ” مان برای رسیدن به قله واقعا ” بی دریغ ” بود . 11ساعت پیمایش و شیب و برف “زحمات بی دریغ “…در حالی که نای خندیدن نداشتیم و انگارکه فتح بزرگی انجام داده بودیم پیروزمندانه همدیگر را در اغوش گرفتیم .حضور ارواح را به دلایلی که گفتم و به خاطر سرمای هوا منتفی اعلام کردیم.
باد سردی برروی قله می وزید و پودر برف از لبه خط الراس منتهی به قله داخل دره لالون شره می کرد .آفتاب مایل بعد از ظهر سرد زمستان کم کم خودش را به قلل سرکچال نزدیک می کرد . چشم انداز اطراف را سریع مرور میکنیم . وقت چندانی نداریم . قلل برج و خلنو و تیغه های ژاندارک ، قله وزوا ، خرسنگ ها ، و در دور دستها مخروط همیشه سر بلند دماوند زیبا ، کمی آن طرف تر پیرزن کلوم و مهرچال در آنسوی آبنیک قد علم کرده بودند .
اما چیزی که خستگی این صعود را در وجودمان کم اثر و شوق در قله بودن در آن غربت و تنهایی را بارور می کرد آن چیزی نبود که در زمین دنبالش می گشتیم .
نگاهمان را به آسمان آبی دوختیم . اما این بار نه برای دیدن رد سپید نقاشی کودکانه طیاره و نه برای دیدن عقاب بلند پرواز …
پرواز دسته جمعی پرندگان مهاجر به سمت مناطق شمالی نوید بخش فرا رسیدن بهار زیبا و دل انگیز بود که شور و شعفی وصف ناپذیر در وجودمان پدید آورد . پرندگان سپید مهاجر در خطوطی هشتی شکل در صفهای منظم در ارتفاعی بالا پرواز می کردند .
زمان به سرعت سپری می شد و هوا رو به سردی و تاریکی می رفت .
بر روی برف های قله یادی از پیامبر رحمت نمودیم باقلم باتوم و با جمله ی I love mohamad
حتی فرصت صرف نوشیدنی گرم هم نداشتیم .صعودمان را در قاب دیجیتال ثبت نمودیم و دستکش پر بدست کردیم و لباس بر تن و آماده حرکت ..نگاهی از روی حسرت به قله جانستون و تیغه ی نقاب گرفته آن که سرعت عبورمان را کند می کرد . شاید در شرایط بدون برف می شد ظرف 15 دقیقه به قله اصلی رسید ولی درآن شرایط ….پیشتر جانستون را صعود شده فرض می کردیم و نقشه صعود خرسنگ را در سر می پروراندیم ولی افسوس ..
فصل چهارم : فرود برای عروج
سرپرست پیشنهاد داد که برای فرود بدلیل شیب زیاد مسیر تابستانه ، از کلنگ استفاده کنیم . اما من باتوم را ترجیح دادم . به هر حال شیب زیاد بود و برف در بعضی قسمتها یخ زده بود .
ابتدای مسیر، از آنجایی که شیب زیر قله خیلی زیاد بود به صورت تراورس رو به پائین به سمت چانستون حرکت کردیم و کمی پائین تر که شیب کمتر بود بصورت عمودی پائین آمدیم . برف داخل دره حالت خاصی پیدا کرده بود . پنج سانتیمتر روی آن یخ زده بود و در زیر آن حدود 20 سانتیمتر برف نرم بود .نه می شد روی آن سر خورد و نه بدرستی راه رفت . برف یخ زده تحمل وزن ما را نداشت و می شکست .چند باری من و آقای کلهر برای سر خوردن روی برف تلاش کردیم ولی بی فایده بود . حسرت “یسرون فی البرد ” را بر دلمان گذاشت . کودک سر خورده درونمان ناچارا به گام برداری بر روی برف رضایت داد . اما چه گام برداری … با هر قدم قسمت یخ زده روی برف محکم به ساق پایمان اصابت می کرد . سرپرست می گفت : “یادمان باشد برای دفعه بعد ساق بند فوتبال بیاریم .”
مسیر تابستانی صعود ، دره ای بود بین قله وزوا که ما صعود کردیم و قله اصلی جانستون ، که با یک خط الراس تیغه ای به هم مربوط می شدند . این دره با شیبی نسبتا تند به صورت قیف مانند به دهلیزی که طول آن در حدود 500 – 600 متر بود منتهی می شد که در زمستان بهمن های متعددی درون آن سقوط می کند و مانند رودخانه ای برفی به داخل دشت کاسه ای شکلی در پائین آن سرازیر می شود .
این مسیر برای صعود زمستانی خصوصا بعد از بارش بسیار خطرناک می باشد . حجم برف در این دهلیز گاهی به چند ده متر می رسد . اما با توجه به اینکه در روز های قبل بارش نداشتیم و برف تثبیت شده بود و همچنین بارشهای کم زمستان باعث شده بود که حجم برف خیلی کمتر از حد معمول باشد ترجیح دادیم این مسیر را برای فرود انتخاب کنیم زمان زیادی برای فرود نداشتیم و هوا رو به تاریکی و سردی می رفت . باید هر چه سریع تر خودمان را به غار می رساندیم . دم دمای غروب در حالی که آفتاب بی رمق غروب زمستان ، رخ جنوبی پیرزن سر سخت گرمابدر را سرخ کرده بود به غار بیوک رسیدیم .
برای وضو گرفتن فرصت نداشتیم و تیمم کردیم و نماز ظهر و عصر …
بعد از نماز ، مجالی پیدا شد که کمی آرام بگیریم و مختصری تجدید قوا با نوشیدنی گرم و مرور آنچه شد و آنچه در پیش داریم .
فصل پنجم: در جستجوی پاکوب
هوا کاملا تاریک شده بود و راه زیادی مانده بود خصوصا اینکه مسیر پاکوب ما در ابتدای دشت بود . شاید مدتها بود کسی به این سمت نیامده بود ، هیچ اثری از پاکوب دیده نمی شد . در زیر نور ماه و به کمک چراغ پیشانی به سمت گردنه ورودی دشت حرکت کردیم .
سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود . علائم زندگی در تاریکی دشت رنگ باخته بود .حتی صدای رودخانه که دیگر در زیر برفها دفن شده بود هم نمی آمد . آنقدر خسته بودیم که نه نای حرف زدن داشتیم و نه نای خندیدن … فقط به راهمان ادامه می دادیم . انتخاب دیگری نداشتیم .
در بعضی قسمتها برف به قدری سفت بود که جای پا به سختی حفر می شد و در بعضی جاها تا بالای زانو فرو میرفت . این امر باعث شده بود که سرپرست که دیگر سر قدم شده بود به آرامی و با احتیاط قدم بردارد مسیر نیم ساعته دشت یک و نیم ساعت طول بکشد .
برای آنکه مسیرپاکوب را پیدا کنیم ، کمی ارتفاع گرفتیم با یک شیب ملایم رو به پائین در زیر یال منتهی به دیواره خرسنگ جنوبی ، به سمت پا کوبمان تراورس کردیم . درقسمتی از مسیر شیب به قدری زیاد بود (در حدود 60 تا 70درجه ) که نزدیک بود به داخل دره ای که در تاریکی شب انتهایش را نمی دیدیم سقوط کنیم . احتمال سقوط برایمان یک امر عادی بود . از خستگی به خطر فکر نمی کردیم و بی تفاوت ادامه می دادیم .انتخاب دیگری نداشتیم (این جمله رو یه بار گفته بودم ) بلاخره در کمال ناباوری پاکوب را پیدا کردیم .سر جایش بود هیچ کس به آن دست نزده بود . حتی در برابر تابش آفتاب هم دوام آورده بود . مثل کسی که گمشده اش را در تاریکی شب پیدا کرده باشد خوشحال شدیم و … (چی دارم می گم اصلا )
ساعت 8 شب به گردنه رسیدیم .پشتیبان را مطلع کردیم . از شیب تند بالای گردنه با احتیاط تمام پائین آمدیم به کف دره و رودخانه رسیدیم . ساعت از 9 هم گذشته بود .پس از عبور از رودخانه انگار نه انگار که 16 ساعت کوهنوردی ریاضتی داشتیم سرپرست با سرعت تمام به سمت ماشین حرکت کرد و نهایتا در ساعت 9:40 به ماشین رسیدیم .
فصل ششم : حسرت
از این فصل اصلا خوشم نمیاد . برای چی باید همه چیز رو بنویسم . مگه خواننده باید همه چیز رو بدونه . اصلا مگه گزارش تموم نشده چه اصراریه ادامه بدم . مگه برای خواننده ی گزارش مهمه که تو برنامه چه بلایی سرمون می یاد .
آخرش هم می گن : می خواستین نرین مگه کسی مجبورتون کرده بود . ما گشنه و تشنه و خسته …حتی ناهار هم نخورده بودیم …
یکی میاد کامنت میذاره : خوش به حالتون چه برنامه خوبی کاشکی ماهم بودیم چه مناظر قشنگی ، چه عکسایی ، چه گزارش زیبایی . میشه بازم ازین برنامه ها بزارین …تازه اینا خوبه اون یکی پیامک میده خدارو شکر سالم موندید لااقل ما به معجونمون میرسیم .
ای روزگار هیشکی نیست به داد ما برسه
اون یکی هم که گفته بودم همراهی در بستنی خوردن رو آرزو کرده بود .
آخ گفتم بستنی ، داغ دلم تازه شد . نمی دونم استاد نفرینمون کرده بود یا …
تا اینجا گفته بودم که به ماشین رسیدیم . هیچ خبری نبود .همه جا ساکت و آرام ، مثل صبح . ولی ما آدمای صبح نبودیم . ذهنمان پر بود از وقایع روزی که گذشت . بدنمان خسته و رنجور ولی سرحال بودیم . 20 دقیقه ای طول کشید تا جم و جور کردیم سوار ماشین و حرکت … وارد جاده اصلی شدیم هیچ کس نبود . انگار همه رفته بودند نه رفت آمدی نه سر و صدایی … حدود زایگان بود که اولین آدمیزاد رویت شد . مثل آدم ندیده ها به وجود آدمیزاد در این کره خاکی امید وار شدیم . به سرعت به سمت تهران در حرکت بودیم و از اکثر چاله های مسیر مستفیض شدیم . جاده اصلی هم خلوت بودو خبری از ترافیک عصر جمعه نبود .مسیری را که معمولا در ترافیک 2 ساعت طول می کشید نیم ساعته طی نمودیم. به تهرانپارس رسیدیم و میدان استخر ..
ساعت حدود 11شب بود و در برابرمان بستنی فروشی . نگاه معنا داری به سرپرست انداختم و او هم ایضا ،بدون هیچ پرسشی و بی مقدمه گفت : “بچه ها ، نمازمون قضا می شه ”
من دیگه حرفی ندارم .
والسلام
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.